به نام خدا
سلام دوستا :
داستان دیروز منو بستنی از اونجا شروع شد که بستنی خانم یک خواب ترسناک دیده بود و بیجاره خیلی هم ترسید ه بود ولی من وقتی که مسیجش را خوندم هم خندم کرفته بود هم خیلی نگرانش شده بودم بعدش ساعت های 9 صبح بود که ان لاین شدیدم باهم حرف زدیم وقتی که داشتیم حرف میزدیم کم کم ارم شد
بستنی من اون روز خیلی خسته شده بود اخه تودفتر خیلی کار کرده بود به بستنی خودم حق میدم که خسته میشه آخه کارش خیلی سخته بستنی من یک حساب دار عالی هستش و هر کسی هم به جای اون باشه خسته میشه اخه همش با عدد ها بازی کردن حوصله میخواد بعدش من براش کفتم هر وقت کارت تمام شد با هم میریم بیرون اون هم قبول کرد جاتون خالی دوستا با هم دیکه رفتیم بیرون از شهر منظره خیلی قشنگی بود و منو بستنی همش داشتیم باهم حرف میزدیم بعدش دوتا بولانی و یک بوتل دوغ باهم نوش جان کردیم خیلی خوش مزه بود اخه دفعه اولمون بود که با هم دیکه بولانی خوردیم و مریم برای بستنی زنگ زد گفت هر وقت که رفتید خونه بیا من را هم ببرید ما هم قبول کردیم و ساعت های شش و نیم بود که برگشتیم طرف شهر. وقتی که شهر رسیدم هوا تاریک شده بود و شهر خیلی رنگ قشنگی گرفته بود .چراغ ها روشن شده بود و خیلی رنگ قشنکی به شهر داده بود و من هم تمام شهر را به بستنی نشان دادم تا این که رسیدیم سر کار مریم و چند دقیقه ای منتظر مریم بودیم .تو این مدت همش با هم حرف میزدیم و می خندیدیم خیلی اون شب حس خوبی داشتم با این که از صبح تا شب با هم حرف زده بودیم ولی اصلا حرفهامون تکراری نبود. همش حرف های جدید پیدا می شد خلاصه رسیدم خونه و با هم خدا حافظی گریدم و من برگشتم خونه ... اما خیلی خسته بودم...!
:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0